حاشیه ای ، بر حاشیه تهران
حاشیه ای ، بر حاشیه تهران

اینجا خبری از قصابی نیست، مردمش گوشت نمی‌خورند. محله‌ای که بقال‌ها سیاهه‌ایدارند از اسامی مقروضان. تک‌وتوک؛ حتی نان را هم نسیه می‌برند، لواش یابربری. دوتا و سه تا و پنج تا هم ندارد. حتی اگر قیمتش یک اسکناس سبز هزارتومانی باشد. قیمتش؛ قدر نداریشان است. اینجا نوروزآباد است. محله‌ای اطراف اتوبان خلیج‌فارس و در حاشیه […]

اینجا خبری از قصابی نیست، مردمش گوشت نمی‌خورند. محله‌ای که بقال‌ها سیاهه‌ایدارند از اسامی مقروضان. تک‌وتوک؛ حتی نان را هم نسیه می‌برند، لواش یابربری. دوتا و سه تا و پنج تا هم ندارد. حتی اگر قیمتش یک اسکناس سبز هزارتومانی باشد. قیمتش؛ قدر نداریشان است. اینجا نوروزآباد است. محله‌ای اطراف اتوبان خلیج‌فارس و در حاشیه غربی تهران. سنجاق‌شده‌ای به منطقه 18.

اوایل ماه رمضان بود که فاطمه دانشور، عضو شورای شهر تهران در یادداشتی در «شرق» با انتقاد از پهن‌کردن سفره‌های پرخرج افطاری از محله‌هایی نوشته بود که مردمش حتی پول خرید نان را هم ندارند و نسیه می‌برند نان را. جست‌وجوها بهغرب تهران رسید، حاشیه آزادگان و خلیج‌فارس. برای پیداکردن نانوایی‌ها وبقالی‌هایی که گریزی جز نسیه‌دادن ندارند و اغلب مردم هم پولی براینقدخریدن.
بقالی یک یخچال دارد که داخلش چندتایی شیر و آبمیوه است و در قفسه‌های نیمه‌خالی تخم‌مرغ و خرما و حبوبات و سویا جا گرفته. خبری از سوپرمارکت وهایپرمارکت‌ها یا قفسه‌های رنگ‌ووارنگ و یخچال‌های ایستاده نیست. قفسه‌هاخالی و خلوت است. بقالی اتاق دومتری خانه است؛ درش باز می‌شود به اتاقپذیرایی. کنار اتاق یا همان بقالی، راهرویی است مفروش با فرش قرمزرنگ‌ورورفته. «سینک» ظرفشویی هم کنار همین راهرو قرار گرفته. در خانه بازاست. می‌شود حتی از داخل بقالی سرک کشید به اتاق پذیرایی یا حتی اتاق‌خواب. یک کمد است و چند دستی رختخواب که رویش قرار گرفته و فرشی رنگ‌ورورفته.
دخترک با روسری گره‌خورده زیر چانه، بلوز و دامن چمباتمه زده گوشه راهرو درانتظار مشتری. چشم‌های درشت رنگی دارد. می‌آید داخل بقالی برای پاسخ‌دادنبه سوال‌ها.
دخترک گره روسری‌اش را سفت‌تر و صدایش را صاف می‌کند. کمی هول شده. می‌گوید: «نسیه؟ زیاد می‌خرن. نسیه‌بخر زیاد داریم.»
سوال را تکرار می‌کند و می‌گوید: «نون قرضی؟ نونوایی‌ها دیگه زیاد نون قرضینمیدن. دوتا نونوایی داریم، یکی بربری و یکی لواش و آدرسشان را می‌دهد. قصابی نداریم چون مردم کم گوشت و مرغ می‌گیرن، چون الان دیگه همه‌چی گرونشده.»
محله یک خیابان بزرگ است با حاشیه‌ای که پارک است و چند مجتمع مسکونی اولخیابان قد علم کرده‌اند. آن‌سوی خیابان اما کوچه‌های با آسفالت رنگ‌ورورفته و خاکی مشرف به خیابان اصلی است. انتهای خیابان سرای محله «نوروزآباد» درمحوطه‌ای خالی بنا شده با نمای «کمپوزیت» نقره‌ای. کوچه‌ها به بن‌بست‌هامی‌رسد و خانه‌های یک‌طبقه و دوطبقه با متراژهای پایین 40، 50متری، وسطخانه‌ها کارگاه‌های صنعتی قرار گرفته‌اند. جلو در خانه‌ها زن‌های خانه‌دارنشسته‌اند، با چادرهای رنگی، دمپایی‌های پلاستیکی و پاهای خاک‌آلود. درمحله خبری از آرایشگاه، باشگاه و خیلی چیزهای دیگر نیست. کم دارد. «نوروزآباد»، برخلاف اسمش، بویی از نویی نبرده است. دو زن چادررنگینشسته‌اند بر لبه سیمانی و داغ خیابان و آن یکی با بلوز و دامن و شلواربالای سرشان ایستاده. بچه‌های خردسال اطرافشان می‌پلکند. زن می‌گوید: «بنویس اینجا مشکلات زیاد دارد. به‌خدا می‌خوایم بریم آذری، باید پیادهبریم تا چارراه خلیج‌فارس، اونجا اتوبوس سوار شیم بریم آذری. باید پیادهبریم و بیاییم، اونجا اتوبوس یه‌ساعت میاد یه‌ساعت نمیاد. بنویس «نوروزآباد» مدرسه نداره.»
به یکدیگر تعارف می‌کنند کدامشان صحبت کند. یکی آذری حرف می‌زند و دیگریترجمه و سرها به نشانه تایید بالا و پایین می‌رود. وضعیت اقتصادی اینجا خوب نیست. پایین‌شهره دیگه خودت که می‌دونی، اینجا همه مثل همند.
بازهم سوال با سوال تکرار می‌شود. تکراری از سر تعجب! «گوشت و مرغ؟ نه والانمی‌خوریم. نداریم که بخوریم. چی بشه. اون سبد کالا خوب بود انگار جمعشکردن.» باز هم همه و سرهایی که به نشانه تایید بالا و پایین می‌رود: «میوههم ماشین بیاد می‌خریم، نیاد نمی‌خریم.»؛ «ماشین بیاره میوه هست، نیارهنیست اینجا مغازه میوه‌فروشی نداره.»
کمی آن‌سوتر ماشین آمده و مردهای سیه‌پوش نفری یکی، دو کیسه خرید می‌کنند سه‌،چهاردانه شلیل یکی،‌دو خوشه انگور، تهش.
زن صدایش بلند می‌شود و می‌گوید: «الان من 45متر خونه دارم، پنج‌نفریم. خودتببین که چطوریه دیگه. رفتم واسه دورچینی خونه شهرداری میگه برو محضر. نمی‌دونم چیکار کنم. مادرشوهرمم پیش ماس. اینجا خانه‌ها سند نداره قولنامه‌ایه. پله آهنی می‌خواستیم بذاریم شهرداری نذاشت. اقدام کردیم واسه سند ببینیم چی میشه.»
نشسته و باز هم قسم می‌خورد که: «به‌خدا شوهرم یه راننده مینی‌بوسه. یه‌روز کارمی‌کنه پنج‌روز خرج ماشین.» اشاره می‌کند به بقالی روبه‌رویی و می‌گوید: «الان، من به همین بقالی روبه‌رویی 600هزارتومن بدهکارم. اونم صاحب مغازهاست بپرس.»
زنِ ایستاده صاحب بقالی روبه‌رویی است. می‌گوید: «آره؛ مردم ندارن، خب قرضیمی‌خرند. سخت است، ندارند. یک‌میلیون، دومیلیون بردن پس ندادن. چیکار کنمندارن، برم دعوا کنم؟ مشتری زیاد هست. می‌خرند اما همه قرضی می‌خرند.»زنسوم می‌گوید: «مشکلای ما زیاده خیلی (می‌خندد) شغل‌ها همه آزاده دیگه،یه‌روز کار هست، یه‌روز نیست، به‌خاطر همین یه‌کم تهیدستیم.»
آن‌طرف‌تر؛ در بن‌بستی باریک کنار جوی فاضلاب دو زن نشسته‌اند. یکی مشغول قلاب‌بافیاست در گرمای ظهر تابستان تهران. می‌گوید: «گوشت و نون و مرغ چیه خانوم. آب افتضاحه. اصلا نمیاد. ما طبقه دوم زندگی می‌کنیم. سه نصفه‌شب باید پاشیمبریم حمام. بعد دیگه اتوبوس‌ها فقط تو شهرک می‌پیچن، در حالی‌که شهرک شماره دو هم اتوبوس به آذری دارد و هم آزادی. ما گفتیم یکی از این خط‌ها رابیندازند اینجا. ما باید برای این یه مسیر کوچیک راه اندازه سه،چهارتا مسیر کرایه بدیم. یه مسیر بریم سرچارراه. یه کرایه بدیم چارراه پیاده شیم،برویم سر شماره دو و یه کرایه بدیم و بعد واسه آزادی و آذری یه کرایه بدیمتو این نداری.»انگار فقر روی چهره زنان اینجا هم نشسته، موهایی سفید،صورت‌های اصلاح‌نشده، چهره‌های شکسته، پاهایی که پوششان دمپایی پلاستیکیاست و خاک‌آلودند. با چادرهای کودری رنگ‌ورورفته. زن با شتاب راه می‌رود. لخ‌لخ‌کنان. آه‌کشان می‌گوید: «مشکلات اینجا زیاد است. نه قصابی داریم نه مرغ‌فروشی نه وسایل‌فروشی. ماشین نداره برای رفتن‌و اومدن. مشکلش زیاده. شوهر من بیکاره. چهارتا بچه دارم. سخت است اما مجبورم بسازم.»
دوباره با تاکید می‌گوید: «شوهرم رنگ‌کار مبل است. می‌بینی یه‌هفته می‌رود یک‌ماه بیکار است. الان که همه‌چیز «ام‌دی‌اف» شده اون هم بیکار شده، نه بیمه‌اینه چیزی. خیلی سخت است. الان بچه مدرسه‌ای دارم نمی‌تونیم برسونیم. شهریه مدارس زیاد است. 37تومن لباسشه، 70تومن ثبت‌نامشه. دولتی هم هست. نداریم.» اشاره می‌کند به خانه‌اش و می‌گوید: «اینجا خونه است ما زندگی می‌کنیم؟ 50متر خانه است. این چیه؟ زندگیه؟
در کوچه‌های پایین‌تر هم وضع همین است. در‌های بزرگ آهنی کارگاه‌ها، خانه‌های کوچک. آسفالت نیمه‌خاکی. زن جوان با همان پوشش دست دختر سه،چهارساله‌اش را گرفته و کشان‌کشان می‌بردش. چادرش را سفت چسبیده و حلقه کرده دور بینی‌اش. سایه‌ای از چشم‌هایش پیداست. می‌گوید: « اینجا یه مدرسه نداره. بچه‌هاباید از اینجا تا آب کرج بروند دنبال مدرسه، من زمستان و تابستان از اینجاتا آب کرج خودم تنها تو برف و بارون پیاده و تنها باید می‌رفتم و می‌آمدمتا دیپلم گرفتم. نیم‌ساعت مسافت. یک بیمارستان دم‌دست ندارد. من خودم حالمچندبار بد شده. بدحال مینداختنم تو آژانس می‌بردنم بیمارستان. فقط تامی‌تونن درخت کاشتن پارک درست کردن. پارک به چه درد مردم می‌خورده؟»
نانوایی، خلوت است. اینجا خبری از صف نان نیست. یه شاطر و دوتایی کارگر و باز همتعارف حرف‌زدن. بالاخره یکی از کارگران که پسر جوانی است با موهای ژل‌زده و تی‌شرت و شلوار جین پوشیده می‌گوید: «تا دلتان بخواهد نسیه می‌برند، آره. می‌گن بعدا میاریم. مام میدیم، میگیم الله اعلم. حالا بعدا آورد آوردنیاورد هم چه‌کار کنیم؟»
با دستانش چانه می‌گیردو ادامه می‌دهد: «معلوم نمی‌کنه، یه‌روز، دونفر میاننسیه می‌خوان، یه‌روز هیچی. یه‌روز پنج‌نفر. هزارتومن، دوهزار تومن. لواشرا 160قیمت زده‌اند اما ما 150 می‌دهیم. چه‌کار کنیم سطح مردم پایین است. اینجا فقط همین دو، سه‌تا آپارتمان بچه تهرانند بقیه شهرستانی‌اند و سطحشان پایین است.»
دو کوچه پایین‌تر نان بربری است. پختش تمام شده و چندتایی نان روی پیشخوانمانده است. مرد نانوا باز سوالم را تکرار می‌کند: «نسیه!؟ نه نسیه نمی‌برنفقط در و همسایه میان می‌برن و بعدا پولش را میدن.»
جلو یکی از بقالی‌ها پیرزنی نشسته به جداکردن ذغال‌ها. صفی از النگوهای طلادستش را حلقه کرده است می‌گوید: «هرچه می‌خوایی از پسرم بپرس.» پسر 17، 18ساله به نظر می‌رسد. می‌گوید: « بله؛ زیاد نسیه می‌گیرند. فقیر نیستند،دستشان به دهنشان می‌رسد. اکثر اونایی که آشنان نسیه می‌برند. از صدتامشتری 70تا نسیه می‌برند. مونده به طرفش که تا چقدر نسیه بدیم اگه خوش‌حساب باشه تا 200هزار اگه خوش‌حساب نباشه همین 10، 15هزارتومن.»
در یک بقالی دیگر مردی جوان و پسر خردسالش پشت دخلند، مرد جوان می‌گوید: «هرکی میاد می‌خواد جنس نسیه ببره. ما نمی‌دیم. وضعیت اقتصادی مردم اینجاافتضاحه، همه اینجا کارگرن. بیمه ندارن. مستاجرن. هزارجور بدبختی دارن. نسیه یه‌موقع میبره برمی‌گردونه، خیلی کم مشتری اینطوری دارم که برگردونه،بیشتر میبرن و نمیارن. در روز پنج، شش‌تا مشتری داریم که نسیه می‌برن ونمیارن.»
پسربچه می‌پرسد: «بابا اون زنه که برد آورد؟» مرد فروشنده می‌خندد و می‌گوید: «نه نیاورد. اینجا که خوبه مردم حتی نونم قرضی میبرن.»
خلیج‌فارس نرسیده به آزادگان و در حاشیه خیابان خروجی خاکی به شهرک مفید می‌رسد. همه‌چیز اینجا شبیه هم است. ظاهر زنان و مردان، بافت منطقه و خانه‌ها وبالاخره حرف فروشنده‌ها. پیرمرد فروشنده سوپرمارکتی بزرگ که تقریبا ازنوشت‌افزار و سیب‌زمینی و پیاز و خواروبار می‌فروشد می‌گوید: اینجا مشکلاتزیاد است خیلی هم زیاد است. مشکل منطقه 18 خصوصا اینجا، شماره دو. هیچ‌کسهم به داد ما نمی‌رسد. ضعیف‌ترین مردم تهران همینجان، شماره دو. هیچ‌کس همنیست به داد مردم برسد. نسیه هم زیاد می‌برن بله.
دفترش را می‌آورد و شروع به ورق‌زدن می‌کند: «بله که نسیه می‌دیم. مجبوریم بدیم. بیش از 150نفر نسیه میبرن در ماه. کلا همه. اینجا همه کارگرن. یه‌روز کاردارند سه هفته ندارند. همه کارمندای شهرک را جمع کنیم فکر نکنم 20 تا شوند. مردم خدایی نه گوشت، نه مرغ و نه میوه می‌خورند. من پنج‌سال، 10سال جنسدادم نیاوردن پس بدن، ندارن. دعوا هم که نمیشه کرد.»
دفتر را سر جایش می‌گذارد، از سر تاسف و ناچاری، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «مردم اینجا ضعیفند. شما اینجاقصابی دیدی؟ قنادی دیدی؟ آرایشگاه دیدی؟اصلا اینا هیچی، پارک، ورزشگاه، یه آسفالت صاف دیدی؟ از همه شهرک، خرابترشهرک مفید است. از نظر همه‌چیز. هرچی ضعیف‌ترن میان اینجا. 50درصد ساکناناینجا افغانند. چون ارزان‌ترین جاست. شهرداری منطقه 18 هیچ‌وقت به اینجانرسید الان هم نمی‌رسد. من 29ساله اینجام. اهالی محل خودشان آسفالت وجوب‌ها را به‌سختی درست کردند. همین خود ما به هزار زحمت.» اشاره می‌کند به مردی که در چارچوب در ایستاده و می‌گوید: «با کمک همین‌ها درستش کردیم وبعد از آن هشت‌سال شهرداری یکم آسفالت با درگیری برایمان ریخت. آب هم کهنمیاد اصلا. همه که پمپ ندارن. آب خراب است. وضع خیلی خراب است. سه‌ماه است دارند می‌کنند برای لوله‌کشی هنوز هیچی. ما کنار قرار گرفته‌ایم. آن‌ورمنطقه 21 است. این‌ور منطقه 9. هرچی منطقه 21 خواست تهرانسر را بگیرد منطقه 18 نداد. درآمدش هم از همه مناطق تهران بیشتر است. معادن شن و ماسه وفرودگاه اینجان اما هیچ‌کس به اینجا نمی‌رسد.»
مرغ و خروس‌ها در کوچه می‌چرخند. زن دست پسر برهنه‌اش را می‌کشد می‌بردش لبه جوی می‌شویدش و دوباره پسربچه را گریه‌کنان می‌کشد داخل خانه. بچه‌ها وسط کوچه مشغول بازی‌اند. یک آجر را علم کرده‌اند و با سنگ نشانه‌اش می‌گیرند.

منبع: شرق